دیکته

گفت: بنویس، پسرکم: بابا آب داد.

و من نوشتم:    بابا آب داد.

    - آن مرد آمد.

مدادم را تراشیدم و نوشتم: آن مرد آمد.

آرام با خودش زمزمه کرد : آن مرد می­آید...

و من بی آنکه بپرسم  باید بنویسم یا نه؟ مداد را با بر روی دفترم فشردم و با تمام وجود، نوشتم: آن مرد می­آید...

    - آن مرد با اسب آمد.

و نوشتم.

باز آرام زمزمه کرد: آن مرد با اسب سفید خواهد آمد...

اینبار هم بدون اجازه نوشتم: آن مرد با اسب سفید خاهد آمد...  

    - آن مرد در باران آمد.

زمزمه کرد: آن مرد در باران می­آید...

 و باز هم نوشتم.

- آن مرد از آسمان می­آید...

گفتم: مامان ! اینا تو کتاب نیست.

-        خیلی چیزا تو کتاب نیست، عزیزم...

-        مامان! آسمان با کدوم سه نوشته میشه؟

-        با سه دندونه، پسرم.

و نوشتم: آن مرد از آسمان می­آید.

     - آن مرد با یک بغل یاس می­آید.

     - مامان! یاس چه جوری نوشته میشه؟

چرخش اشک را در دایره مردمک چشمانش به وضوح می­دیدم، بغض آلود گفت: مهم نیست عزیزم، هر جوری دوست داری بنویس.

-        مامان بغل رو بلد نیستم.

-        عیب نداره!

همینطور که برای خودم تکرار می­کردم و مداد رو کاغذ فشار میدادم، بی اختیار دلم برای مرد تنگ شد. در دلم برای آمدنش دعا کردم.

آن مرد با یک بقل یاص می­آید...

هنوز هم نمی­دانم چرا یاص را با مداد گلی نوشتم...

-        آن مرد مهربان است.

دیگه نپرسیدم که مهربان با کدوم ه نوشته میشه؟ فقط با یک دنیا امید نوشتم: آن مرد محربان است.

سیل اشک را میدیدم که چطور پشت سد پلکهایش، برای سرازیر شدن بی صبری میکرد. با صدایی لرزان گفت: آن مرد ما را دوست دارد.

عجیب دلم هوای مرد را کرده بود، میخواستم بنویسم اما نمی توانستم، فقط با خودم تکرار می­کردم: آن مرد ما را دوست دارد. آن مرد ما را...، آن مرد ما...، آن مرد...

آنقدر که گفت: چیه عزیزم! بلد نیستی؟!!

-        چرا بلدم، خوب هم بلدم...

مداد سیاه رو انداختم کنار و با مداد گلی، بزرگ نوشتم : 

آن مرد ما را دوصت دارد.

اون روز دیکته رو بیست نشدم ولی همیشه صبح­ها وقتی کوله­پشتی به پشت، میرفتم مدرسه با خودم تکرار میکردم: آن مرد می­آید. آن مرد از آسمان می­آید. آن مرد مهربان است. آن مرد...

اما، حالا بزرگ شدم و اونقدر باسواد که دیکته رو بیست بشم ولی دیگه...