سین هشتم


همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. در عین عظمتش ساده و ناگهانی. مرد لبخند زد و بهار آمد. بهار آمد از فراسوی یک کویر تفتیده. بهار آمد، آرام و دلپذیر. انگار نقاشی خوش ذوق، قلم موی رویایی اش را گرفته باشد و بر روی یک نقاشی گرفته و غمناک، بر روی یک سیاه قلم پر از تاریکی، رنگ پاشیده باشد. رنگ سبز، آبی، ارغوانی. رنگ زندگی. به همین دل پذیری.

 مرد لبخند زد و بهار از میان دو لبش متولد شد. متولد شد و مثل یک چادر سبز همه جا را پوشاند. همه ی دشت ها و کویرها را. شهرها و روستاها را. آب ها و اقیانوس ها را. همه ی  کشورها و قاره ها را. همه ی زمین را. همه ی سیاره ها و ستاره ها را. همه ی منظومه ها و کهکشان ها را. حتی همه قلب ها را.

کسی فکر نمی کرد آمدنش این قدر دلپذیر باشد و ساده. آمدنش را کافی بود استشمام کنی و من استشمام کردم. خودش بود. عطر خودش بود. بهار. ندیده بودمش،  بویش را هم استشمام نکرده بودم. اما خودش بود. همه ی وجودم می گفت این بهار است. بهار...

باورش برایم سخت بود اما آمده بود. بهار بود. دویدم. سراسیمه دویدم. دویدم و فریاد می زدم بهار. بهار آمد...

 

***

روبرویش نشستم. زانو به زانو. دستش را در دست گرفتم و بوسیدم. رویای دیرین اجدادم. به همین سادگی. از فرط سادگی باورش برایم سخت بود، نکند خوابم! به صورتش خیره شدم. همانی بود که وصفش را کرده بودند. اما نه! پدرانم وصفش کرده بودند، بی شباهت هم نبود. اما توصیف آنان کجا و او کجا؟ آنها بهار ندیده بودند در آن سرمای زمستان!

لبخند زد و دوباره بهار شد. بهار در بهار. آرام و دلنشین گفت: چیزی را فراموش نکرده ای عزیزم؟! یک قرآن را؟!

مبهوت شدم. من فراموش کرده بودم اما او نه! قرآن را می گفت. یادگار پدرانم. شرمگین شده بودم؛ هم از او، هم از پدرانم. و او چه مهربانانه فراموششان نکرده بود. انگار او هم منتظر بود.

سراسیمه دویدم. قران را آوردم. کوله بارم سخت سنگین بود. حالا دیگر یک تاریخ بودم. تاریخ انتظار. تاریخ مردان منتظر. مردان چشم به راه. عاشق. مردانی که لحظه لحظه ی زندگی شان را شمردند. مردانی که آرزویِ دیدن این لحظات را حتی در خواب داشتند. کودکانی که چشم بر در متولد شدند. چشم بر در بالیدند، چشم بر در ماندند و در چشم بر در مردند. حالا من تاریخ بودم. حکایت مردمانی که در حسرت جرعه ای آب و تکه ای آسمان ماندند و مُردند.  و گواه من این قرآن.

به بهار نگاه می کردم. حالا می فهمیدم چقدر خوشبختم. دلم گرفت. یاد پدر افتادم. آن روز آخر، چگونه با دستان نحیفش، بر صفحه اول قرآن این رقم ها را نوشت[1]. چطور تا آخرین لحظه به در چشم دوخته بود. کجایی پدر؟! بالاخره آسمان بارید. بهار آمد. خوشبختی. سعادت.  راستی! آیا میان این همه انسان های خوشبخت، کسی خواهد فهمید که در روزگاری - که شاید خیلی دور نبوده - پدرانشان و یا پدران پدرانشان، حسرت یک لحظه از زندگی زیبای آنها را با خود به آغوش سرد خاک بردند...؟ کسی می فهمید انتظار یعنی چه؟ به یقین نه! فقط بهار بود که می فهمید. فقط بهار.

بهار قرآن را بوسید. نخستین صفحه را گشود. اشک بر چشمانش حلقه زد. می خواستم فریاد بزنم: اشک نریز! غمگین نشو! دوباره بهار می رود؛ اما بهار آرام اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد. دسته ای یاس در دستانم گذاشت و گفت: خوشا به حال پدرت! برو و این گلها را بر مزارش بگذار و بگو: "بهار سلامت می رساند و می گوید: این گلها را مادرم برایت فرستاده، به تعداد لحظاتی که در انتظارم بوده ای."

***

سفره را پهن می کنم. وسیع هم چون دل یک عاشق و سپید مثل یاس. با خودم می گویم این دو تا سین. آئینه را می گذارم تا بهار روبرویش بنشیند. به او گفته ام بیاید - کجاست پدرم تا به او بگویم که بهار می خواهد بیاید و بر سفره هفت سین ما بنشیند؟ به همین سادگی؛  می دانم که باور نمی کند و راستی که باورش سخت است.-  قرآن را گذاشته ام و سیب سرخ را و تصویری از پدر را. بهار می آید با یک بغل یاس. حالا دیگر همه جا سبز است و همه کس سعادتمند. می نشیند، روبروی آئینه و من سیمایش را در آئینه زیارت می کنم. این هم سین هفتم. یاس ها را کنار تصویر پدر می گذارد، لبخند می زند و می گوید: «سلام خداوند بر پدرت، خوب منتظری بود برای ما.»

و من به حال پدر غبطه می خورم که بهار همیشه به یادش هست، که سین هشتم – هدیه ی بهار- برای اوست. 

راستی پدر ! کدام مان خوشبختیم  تو یا من؟!



[1] و بعدها در یک روز بارانی، بهار رازی را برایم گفت سخت شگرف، و من آن روز دریافتم که چرا پدر لحظات آخر را نشمرده بود.

نظرات 14 + ارسال نظر
محمدرضا(حقیر) دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.haghir313.blogfa.com

به روز کنید دیگه!!!

محمد مهدی (سفینه) سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:24 ب.ظ http://safineh313.blogfa.com/

سلام
از این که مدتی در دنیای مجازی نبودم، شرمنده.
درس و امتحان و...
با پیامک، ویژه‌ی نیمه‌ی شعبان به روزم.
التماس دعای فرج...

راه شیری سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.taksireaftab.blogfa.com

خوش به حال این قلم

محمد مهدی (سفینه) سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:52 ب.ظ http://safineh313.blogfa.com

سلام
با "تولد موعود" به روزم
یه سر بزن
خوشحال میشم

مولا جان دعای هر روزمان فرج است...

محمد مهدی (سفینه) سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ق.ظ http://safineh313.blogfa.com

امام زمان(عج) باران رحمت الهی است برای بندگان. پس سلام خداوند بر او باد که به یمن قدومش تمام دل ها بهاری خواهند شد.
.......................
سلام
با "باران مهربان" به روزم
خوشحال میشم نظرت رو در مورد این پست بدونم.
التماس دعای فرج...

محمد مهدی (سفینه) شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://safineh313.blogfa.com

سلام
تصمیم گرفتم یه تحولی به پستام بدم
از این رو شاید نتونم برای هر پستم خبرت کنم‌، ولی سعیم بر اینه که بی‌خبر نمونی
توام هر موقع دل تنگ شدی بهم سر بزن
یعنی همیشه
منم سعی می‌کنم همیشه بیام
به روزم
التماس دعای فرج...

محمد مهدی (سفینه) یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ http://safineh313.blogfa.com

سلام
..........
بیایید در ماه خدا با ولی او آشتی کنیم
.....................
تو وبلاگم منتظر قدوم سبزتون هستم

اللهم عجل لولیک الفرج...

سید محمد جواد سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ http://kereshna.blogfa.com

سلام

خسته نباشید


به یادتون هستم....

عاشقی دردیه دوا نداره

دوای عاشقی نگاه یاره
[گل]

[گریه]

ققنوس پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.ya-mahdi85.blogfa.com/

http://www.ya-mahdi85.blogfa.com/

محمدحسن آزاده پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://mizan34.blogfa.com

بسی لذت بردم
بیا مهدی شب هجران سحر کن

محمدحسن آزاده پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ http://mizan34.blogfa.com

به روزم
بنام امیر المومنین آغاز کردم سال نورا

مهدی معماریان جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ http://mahdi-memarian.blogfa.com

اگه یه تابلو توی آسمون بود که همه مردم می دیدنش ، شما روی اون تابلو چی می نوشتید؟

[ بدون نام ] شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ق.ظ

کجایی

امیر پنج‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ http://www.amirk79.blogfa.com

سلام اگه میشه منو با نام همه چیز خور لینک کن بهد بگو با چه نامی لینکت کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد