یک آرزو و دیگر هیچ...

 

پرسیدم: فکر می کنی بزرگترین لذت دنیا چیست ؟

تاملی کرد و آرام گفت: لبخند، یک لبخند.

با تعجب پرسیدم : لبخند؟  چه لبخندی؟ لبخندِ چه کسی؟

گفت: لبخندِ رضایت. لبخندِ رضایتِ محبوب.

ابهام را در چشمانم خواند، هنوز سوال بعدی را نپرسیده بودم که ادامه داد:

-  وقتی برایش هدیه می بری، کادو را باز می کند، تو در آتش دلهره می سوزی، لبخند می زند، برق رضایت را در چشمانش می بینی و تو دوست داری بال در بیاوری...

هنوز داشت حرف می زد، دیگر حرفهایش را نمی شنیدم فقط بالا و پایین رفتن لبهایش را در پس پرده تار چشمانم می دیدم. غمی عجیب همراه با حسرت بر دلم نشسته بود.

خواستم فریاد بزنم: پس من چی ؟ اما نزدم، یعنی نتوانستم که بزنم. بغض راه گلویم را بسته بود.  به چشمانم خیره شد، انگار تمامی افکارم را در آینه چشمانم خوانده بود. لبخند مبهمی زد، چند قطره اشک از گوشه چشمش بر روی گونه هایش لغزید، بهانه ای بود تا خودم را در آغوشش رها کنم و خالی...

هق هق کنان گفتم: آخ ! که چه حسرتی بر دلم نشاندی! حسرت محرومیت از زیباترین احساس، بزرگترین لذت دنیا...

اگر می­ بود، برایش بهترین هدیه دنیا را می بردم، به پایش می ریختم، روبرویش می‏ ایستادم، به صورتش خیره می شدم، لبخند رضایت را بر لبانش تماشا می کردم و دیگر هیچ آرزویی نداشتم، هیچ آرزویی.

-       برایش چه می بردی؟

-   به یقین همه هستی ام را. شاید... شاید همه اشک هایم در فراقش را...نه ! به تعداد تمام لحظات انتظار گل نرگس...نه نه ! قلبم را می بردم و می گفتم: ببین ! فقط برای توست، یک عمر به هیچ کس ندادمش جز تو...ببین! نام هیچ محبوبی، جز تو، بر آن حک نشده است...

سرم را میان دستانش گرفت، چشم در چشمانم دوخت و گفت: حالا هم می توانی برایش هدیه ببری....

رشته کلامش را بریدم و با شوق گفتم: چطوری؟ می دانی کجاست؟

خندید و گفت:باید ...

                   

                                                              ***

نماز را سلام دادم، به اطراف سجاده نگاه کردم. دور تا دورش را گلِ نرگس پر کرده بود، عجب بویی! نامش را بردم، دلم لرزید، دوباره...این بار قطره ای اشک سرازیر شد، بار دیگر... اشک پهنای صورتم را پر کرده بود... اشک هم که آمده بود...قلب هم که آماده، آماده ی آماده. حالا همه چیز آماده بود.

اما پس چرا نیآمد؟!!! به سجده رفتم، شانه هایم می لرزید: خدای من!! چرا نمی آید؟!!! خدای من! نکند ...

 

...و آمد، صدای گام هایش آشناست، خودش است. پیش از این هم آمده بود، عجیب بود که نشناخته بودمش! غفلت...

دسته ای نرگس برداشت، از آن نرگس ها که اشک چشمانم خیس شان کرده بود، برداشت و رفت توی قلبم، کنار نامش نشست، چه حس آشنایی...

نشست. چقدر آرام. چشمانم را بستم، حالا بهتر می دیدمش، نگاهی به دور و بر قلبم انداخت، نرگس ها را بویید و لبخند زد...

 

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
م سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:42 ب.ظ http://mm2.blogsky.com

گویا حریم کویت شوق لقا ندارد

خیلی عالی بود

سید حامد حسینی خواه جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام استاد
مطلبتون رو نخوندم چون می خوام برم
اما یه برنامه ای دارم
وقتی انجامش دادم بهت می گم
دوست دارم حدس بزنید چی هست؟؟
منتظر باشید
اشاره کن که بشکفم
حتی در این یخ بستگی در این ترانه سوزی و
در این غزل شکستگی
طلوع کن طلوع کن
بر این ستاره مردگی
که از تو تازه می شود
این خلوت سر خوردگی
طلوع کن طلوع کن

سید علی(خا) جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ب.ظ http://homayehagh.blogfa.com

سلام
خیلی زیبا بود
انشا الله از خود محبوب اجر و صله ای لایق در یافت نمایید.

و من الله توفیق

احسان شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:08 ب.ظ http://rahshariati.persianblog.com

نگاه بی کران چشمانش و شمیم بی وصف حضورش چه زیبا در قلبت نشسته است ، میهمانی اینچنین، میزبانی دلداده را می طلبد...

احسان سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:32 ب.ظ http://sobhnegar.blogfa.com

آتشی بر دلم افکندی. سوزی در سینه ام برپا نمودی. غمی را بر تمام جوارحم به راه انداختی. به راستی چه ریبا نام بردی از دوری محبوب. چه پنهان ا فریاد زدی امیدت را برای جلب رضایت او.
ای یار مکن این‌چنین با دل ما ، که قلبمان کوچک است و روحمان پر درد از نبودت.

یا رب تو خود نظر نما بر دل و قلب او و به چشمان به انتظار نشسته‌ی ما.

احسان سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:35 ب.ظ http://sobhnegar.blogfa.com

من هم وبلاگم را آپ کرده ام. خوشجال خواهم شد ، گوشه نظری بر این حقیر اندازی.

به امید آمدنش!
احسان

علی شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:00 ب.ظ

مهر او می تابد.........

او تو را می خواهد........

این تویی که.........

محسن دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ق.ظ http://chahi-javab.blogfa.com

بسم رب الحسین
سلام-خوبی
با مطلبی پیرامون (صحابه و مذهب شیعه)به روز هستم به من سر بزنید.
اللهم العن الاول الظالم ظلم حق محمد وال محمد.
یاعلی یاعلی یاعلی[گل][گل][گل][گل][گل]

مهدی آزاده یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ق.ظ http://mahdiazadeh.blogfa.com/

سلام دوست عزیزم
خوشحالم که یافتم
در آغوش می‌کشمت(البته مجازاً)

با غزل سبز به روزم

ققنوس چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:24 ق.ظ http://ya-mahdi85.blogfa.com

با سلام:
بسیار زیبا و جامع و (( احساسی )) بود.
موفق باشید.
یا علی

مسافر یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:22 ب.ظ

التماس دعا

علی اصغر شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ق.ظ

سلام
چرا نمی نویسی؟
از ۲۳محرم بنویس.
یا علی

[ بدون نام ] دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:31 ق.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com/

سلام
پیک سحر دوباره عالی.
التماس دعا
یا حق

علی اصغر چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ب.ظ http://b59.persianblog.com

سلام
یادش بخیر ....


جوان عاشق را می گویم






ازش خبر ندارید

مهدیار سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام
متن زیبایی بود
منتظر متن های جدید شما هستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد