هفت سین عاشقی

سفره را پهن می کنم. وسیع همچون دل یک عاشق و سپید مثل یاس. با خودم می گویم این دو تا سین.
آینه را می گذارم توی سفره. خودم را می بینم. شرمگین چشمانم را می بندم. حالا فرصتی است تا بر قلبم نگاهی بیاندارم. هیچ نمی بینم جز سبزی نام و سیمای دلربایت که در پس زمینه ی این قلب عاشق با کلکی خیال انگیز نقش بسته. به سجده می روم، می خواهم دلتنگی های یک ساله را برایت واگویه کنم. سوز اشکم، سینی دیگر را کامل می کند. دست هایم را به دعا بلند می کنم و برای سلامتی ات دعا می کنم - که سلامت همه آفاق در سلامت توست – و حالا هفت سین عاشقی من کامل می شود. به آینه نگاه می کنم. سیب سرخی می بینم که در ظرفی آب می چرخد. بر دلم می گذرد: این سین هشتم است. و تنها بر سفره چشم انتظاران یافت می شود.

***
می نشینم بر سر سفره. لحظه آمدن بهار را نمی دانم. گفته اند، نزدیک است، خیلی نزدیک. این را پدربزرگم گفت و او هم از پدرانش نقل می کرد و من یقین دارم که نزدیک است. ساعت شماته دار یادگاری پدربزرگ را مقابلم نهاده ام و به گذشت لحظات می اندیشم. مقابلش قرآنی گذاشته ام که آن هم از او برایم به ارث رسیده و در کنار قرآن گلدانی پر از نرگس...
تیک تاک، تیک تاک. تک تک لحظات را می شمارم، بهار دارد می آید و من می خواهم وقتی آمد گل های نرگس را به پیشگاهش ببرم و قرآن یادگار پدربزرگ را.

***
در خیالم ترسیم می کنم: مقابلش می ایستم. چشم در چشمانش می دوزم. سعی می کنم اشک نریزم تا تصویر رویایی اش تار و مبهم نشود؛ اما مگر می شود؟ اشک که برای ریختنش از من اجازه نمی گیرد. سلام می کنم. قرآن پوشیده از نرگس را تقدیمش می کنم و به او فقط یک چیز را می گویم، یک عدد: تمام لحظاتی که در انتظارش چشم به ساعت دوخته بودم.
بهار دستی مهربانانه بر سرم می کشد، آرام و متبسم می پرسد: " و تو همه اش را شمرده ای؟ تک تک لحظات را؟ "
میدانم که پاسخ سوالش را می داند. فقط می پرسد تا به من بفهماند که خوب میداند چه کشیده ام. قرآن را می بوسد، صفحه اولش را باز می کند و می خواند، اشک در چشمانش حلقه می زند، دسته ای یاس در دستانم می گذارد و می گوید: " ... "
بهت زده، قرآن را از دستان بهار می گیرم و نگاه می کنم: بر نخستین صفحه ردیفی از اسم ها نگاشته شده، نام همه هست: پدربزرگ، پدر پدربزرگ و ... در مقابل هر کدام فقط عددی حک شده است: لحظات انتظار...

***
آری! بهار می آید و من تک تک لحظات را تا آمدنش می شمارم و اگر نباشم تا ببینمش، فقط یک کار می کنم: قرآن را بر می دارم. ردیف آخر، نامم را می نگارم و فقط یک عدد را مقابلش می نویسم.
پسرم و شاید فرزند او و یا یکی از سعادتمندان روزگار وصال، حتماً قرآن را به دست بهار خواهد رساند.
و آن روز حتماً بهار قرآن را خواهد بوسید، نخستین صفحه را خواهد گشود و خواهد خواند. اشک در چشمانش حلقه خواهد زند، دسته ای یاس در دستان پسرم خواهد گذاشت و به او خواهد گفت: خوشا به حال پدرت! برو و این گلها را بر مزارش بگذار و بگو: "بهار سلامت می رساند و می گوید: این گلها را مادرم برایت فرستاده، به تعداد لحظاتی که در انتظارم بوده ای."
پسرم شتابناک به سوی مزارم خواهد دوید و بهار صدایش خواهد زد: " برگرد عزیزم! این سیب سرخ را فراموش کردی برایش ببری!"