راز لبخند

چهره پیرمرد عجیب جذاب و نورانی بود. گویی به خوابی عمیق و شیرین فرو رفته بود. دست به زیر سرش برد تا رویش را به سمت قبله بچرخاند. سر پیرمرد را که بالا آورد، یک لحظه چشمش به چشمان پیرمرد افتاد. ترسید، برای اولین بار در این سالها ، ترسید. چشمان پیرمرد باز بود و به او خیره شده بود. وحشتی عظیم سرتاپایش را در برگرفت. هنوز در حیرتی همراه ترس به سر می برد که ناگهان قلبش از حرکت ایستاد. پیرمرد لبخند زد...
مرد می لرزید، صورت پیرمرد را برگرداند به سمت قبله، عرق از سر و رویش می بارید. در آن هوای گرم و مرطوب حفره، احساس خفگی می کرد. اما همه اینها در برابر وحشتی که وجودش را در برگرفته بود، ناچیز بود. به سرعت تلقین را گفت: « ... اسمع؛ افهم یا عبدالله ابن عبدالله .... » احساس می کرد پیرمرد هم همراه او تلقین می گوید. از شدت ترس به صورتش نگاه نمی کرد. آخرین سنگ لحد را که می خواست بچیند، دوباره نگاهی به صورت پیرمرد انداخت، هنوز لبخند بر لبانش بود، لبخندی پر از ابهام. انگار چیزی می دانست که او سخت از آن در غفلت است. آخرین سنگ را گذاشت. بالای سرش را نگاه کرد. پسر پیرمرد از بالا درون حفره را نگاه می کرد و اشک می ریخت؛ اما با متانت. بقیه کمی دورتر ایستاده بودند و صدای هق هق گریه شان به گوش می رسید.
دست هایش را بر لبه های قبر گذاشت و خودش را بالا کشید. بالا که آمد نفسی به راحتی کشید، انگار از چنگال مرگ گریخته باشد. به همکارش که کمی دورتر ایستاده بود، اشاره کرد تا خاک بر روی لحد بریزد. خودش هم بیلی برداشت و کمکش کرد. به سرعت و بی توجه به ناله های اطرافش، خاکها را می ریخت. دوباره تلقین گفت. برخاست، دستانش را به هم زد. خاکها برخاست. دستی بر سینه گذاشت، به سوی پسر پیرمرد خم شد، تسلیتی گفت و به سرعت رفت. می خواست فرار کند...
بهت زده بود و ترسیده. به سمت شیر آب رفت. حالتی عجیب داشت. ترس، عرقی سرد بر پیشانیش نشانده بود. سرش داغ شده بود، اصلاً نمی توانست درک کند. سرش را زیر شیر آب گرفت. خنکای آب کمی از آتش هیجانش را فرونشاند.نشست و به درخت کنار شیر آب تکیه زد. سرش را میان دستانش گرفت. چند لحظه ای گذشت، ناگهان فکری از ذهنش خطور کرد. باید می فهمید، پیرمرد کیست. نامش عبدالله پسر عبدالله بود. دوید به سمت قبر. قبر را که دید، وا رفت. کسی آنجا نبود. همه رفته بودند. پسر پیرمرد را از دور دید که سوار ماشینی شد و رفت.
آرام و مایوس به سمت قبر رفت. دو زانو بالای آن نشست. به فکر فرو رفت. برایش سخت عجیب بود. با خودش گفت: حتماً خیالاتی شده ام، امکان ندارد...
برخاست، تا برود... خاکهای کنار قبر، از گلاب های چپه شده، گِل شده بود. بی خیال، پایش را روی گِلها گذاشت. پایش لیز خورد. از پشت افتاد. سرش به لحدهای چیده شده ی روی هم در کنار قبر پیرمرد خورد و به دورن قبر خالی همجوار پیرمرد افتاد. خون سرش خاک درون قبر را سرخ کرد. چشمانش باز ماند و دهانش نیز هم...
حالا رمز لبخند پیرمرد را دریافته بود، اما چقدر دیر...