بهشتِ گلین

 

نمی­دانم چه بنویسم. مبهوتم. حیرانم. مبهوت یک عظمتِ مطلق. حیرانِ یک دنیا جلال و شکوه. هیچگاه حقارت کلمات را تا این حد حس نکرده­ام.

کوری را می مانم که میخواهد زیبایی آفتاب را وصف کند!!

چه کنم؟ عجیب دو دلم!! شوقی دارم، همراه بهت. رغبتی دارم عجین با استیصال.

اگر دلم هوایش را نکرده بود، حتماً از نوشتن این کلماتِ - همچون ذهن خودم- پراکنده و آشفته، صرفنظر می­کردم. اگر بالهای اشتیاقم به پرواز در نمی­آمدند، تا امشب  بر فراز خانه­اش چرخ بزنم، به یقین قلم را بر زمین میگذاشتم؛ که نه من این­کاره­ام و نه این توسن تابِ تاختن در این عرصه را دارد.

خودش مرا به میهمانی خوانده! این را میدانم. همیشه همین طوری بوده. از همان موقع که شناختمش. نه ! از همان موقع که فهمیدم، نشناختمش.

یکباره بی­اختیار دلم هوایش را میکند. حس میکنم خودش دارد مرا میخواند. دارد دعوتم میکند. انگار صدای مهربانش را میشنوم: " نمی آیی مهدیار جان، پسرکم! دلم برایت تنگ شده !"  و منِ دلتنگ که مدتهاست منتظر این دعوتم، بال میگشایم و از روی سجاده به آسمان پرواز میکنم. بال میزنم، بال میزنم و بال...

نشانی خانه­اش را به یاد دارم. اصلاْ ! خانه او که نشانی نمی­خواهد. کافی است بوی یاس را دنبال کنی. بوی یاس میبردت تا کوچه پس کوچه­های شهرشان. بوی یاس میبردت میان آن کوچه­های تنگ و باریک با دیوارهای گِلی.  و تو هنوز مسحور عطر یاس هستی که خودت را مقابل در قدیمی چوبی حس میکنی. اینگار یاسخانه است اینجا؛ عجب عطری دارد، عجب صفایی دارد...

کلون در را بلند میکنی و تا میخواهی رهایش کنی، ترس به جانت می­افتد: نکند اجازه ورود ندهد. با خودت می­گوبی: نه ! حتماً اجازه میدهد. مگر نه این که خودش دعوتت کرده؟! رهایش میکنی، اما آرام. و این نه از ترس عدم اجازه است،  که می‏هراسی، مبادا آهنگ ناموزون کوبش این آهن های سخت روی یکدیگر، آرامش ملکوتی این یاس­خانه را به هم بزند. منتظر میمانی. هنوز عفریت یأس بر جانت چنگ نیانداخته که در باز می­شود. آرام قدم بر میداری. خدای من! دروازه بهشت است این در؟ بهشت را به زمین آورده اند یا این تکه خاک را تا عرش بالا برده­اند؟ خدایا ! این خانه گلینِ محقر چه صفایی دارد! غرق تماشایی، بهت زده و حیران. هنوز نمی­دانی در آسمانی یا زمین. خودت را جایی بین این دو احساس می­کنی که میزبان را در مقابلت می­بینی. جلال و شکوهش، آنچنان بهت زده­ات میکند که سلام را فراموش می­کنی. و لبخند مهربانش آنچنان مجذوبت که بی اختیار صدایش میکنی: مادر؛ و خودت را در آغوشش رها میکنی... تا آن موقع، هیچ گاه مهربانی را همراه شکوه و جلال در یک چهره ندیده بودی! عظمتی که بی اختیار در برابرش سر تعظیم فرود میآوری و مهربانی­ایی که نمی‏توانی توصیفش کنی.

به رویت لبخند میزند و عطر یاس فضا را پُر میکند. سر بر دامانش می­نهی و خودت را خالی میکنی از غم زمانه. بغض فرو خفته­ات را باز میکنی. سبک میشوی. آرامِ آرام.

برمیخیزی. میدانی که وقت رفتن است، دلت میخواهد بمانی ولی باز اسیرِ زمان میشوی و زمانه. بر دستانش بوسه میزنی و او چشم در چشمانت میدوزد، لبخندی میزند- که برای همیشه بر لوح دلت نقش میبندد-  دستانش را بر سرت میگذارد، برایت دعا میکند، از میان چادرش دسته­ای یاس بیرون می­آورد و آغوشت را پر میکند از یاس.

      - بیا پسرم ! این هم سهم تو از زندگی. خدا به همراهت.

 میدانی که عمر یاس کوتاه است و باید رفت. میخواهی دل بکنی، نمی شود. و تو دلت را در خانه فاطمه میگذاری و برمیگردی...

 آنچه برایت به یادگار میماند، دسته ای یاس است و تصویرِ مبهم لبخندی زیبا.   

 چشم که باز میکنی، سجاده­ات را غرق یاس می­بینی. چشمهایت را بر هم میگذاری و دوباره آن لبخند زیبا را در برابر دیدگانت به تصویر میکشی. تصویری مبهم اما زیبا؛ و با خودت زمزمه می­کنی:

    

برای او – فاطمه سلام الله علیها- جلالی و شکوهی است که هیچ جلالی برتر از آن نیست، مگر جلال خداوند جل جلاله ؛ و او را بخشش و کرمی است که در ورای آن کرامتی نیست مگر کرم خداوندی.