حدیث آرزومندی

 

غروب پنج شنبه ای باشد. شب بیست و سوم رمضان. نمازت را بالای سر مقدس خوانده باشی. گرمای تابستان عراق سخت بر لبانت داغمه نشانده باشد و هرم عطش جگرت را به آتش کشانده باشد. هنوز فرصت افطار دست نداده باشد. به قصد زیارت نزدیک ضریح مقدس می شوی نزدیک و نزدیک تر...

 عزیز اهل دلی در کنار حرم همسایه مهربانت، سفارشت کرده که «زیارت غروب پنج شنبه را از دست نده که خبرهایی است در کنار شش گوشه» و تو نمی خواهی از دستش بدهی که همه ی هستیت همین است. بغضی عجیب بر گلویت  چنگ انداخته. مضطربی و هراسان. سیل جمعیت به این و سو آن سو می کشاندت. طنین صدای لبیک یا حسین در گوشت می پیچد. چشم می دوزی به ضریح. نزدیک می روی و دور می شوی. دور می شوی و نزدیک می روی. مجالی برای اشک ریختن هم نیست. لحظاتی که یک عمر در انتظارش بوده ای و حالا نمی دانی باید چه کنی! نمی دانی باید چه بگویی! نمی دانی باید چه بخواهی! گنگی و گیج. گیجی و گنگ.  زبانت حتی به زیارت هم نمی چرخد. خدایا من؟ این شب مقدس؟ این مقدس ترین مکان عالم؟ مبهوت شده ای، مبهوت!

«به فریادم برس ای که مرا به میهمانی خوانده ای! خوب می دانی که میهمانت لایق این میهمانی نیست. میدانی که از آداب میهمانی هیچ نمی­داند.» فرصت دارد از دست می رود. سیل جمعیت دورت می­کند. بی اختیار دستانت را به سویش دراز می کنی. همچون غریقی که دست به سوی کشتی نجات دراز می کند: «رحم کن بر من! رحم! میهمان نوازی کن! میهمان نوازی!» ابهت این میهمانی آنچنان مبهوتت کرده که نمی توانی  حتی یکی از آن همه خواسته هایت را بخواهی. حتی بشماریشان و نه حتی به یاد بیاوری.

سیل جمعیت دورت میکند. دستانت به سویش دراز است. جمعیت فریاد میزند: «لبیک یا حسین!» می خواهی فریاد بزنی. دلت می خواهد چیزی بگوید. زبان اما نمی چرخد. در دلت فریاد می زنی : «الغوث یا حسین! الغوث یا حسین!»

اشک از چشمانت سرازیر می شود. این بغض در گلو میکشد تو را آخر!

داری دور می شوی. نامیدانه نگاهی می اندازی به سویش! چشمانت را می بندی. از شرم حقارت در برابر بزرگی میزبان. از شرم اینکه نتوانسته ای حتی اندکی از او بخواهی. عجب تقدیری است تو را در این قدر! «الغوث یا حسین!»

احساس می کنی از جای کنده شده ای. سیل جمعیت بلندت می کند. می بردت تا عرش. تا خود خود عرش!

چشم باز می کنی، نزدیک می شوی. نزدیک و نزدیک تر! چشمانت را می بندی، خوابی یا بیدار؟! آغوش میزبان را میبینی که به رویت گشوده است. دستانت را بلند می کنی می خواهی فریاد بزنی: «لبیک یا حسین! »

احساس می کنی به جسمی سخت برخورد کرده ای. احساس می کنی در آغوشی گرم فرو رفته ای. به شبکه های ضریح گره می زنی دستانت را.

«من از تو چه بخواهم که تو خود را به من دادی! همه چیزم را! نهایت همه ی خواسته هایم را! »

می خواهی به خاک بیافتی. دیگر فشار جمعیت را احساس نمیکنی. چشم بر زمین می دوزی. هولی عجیب بر وجودت مستولی می شود. «جایی بس سترگ ایستاده ای ! »پاهایت را عقب تر می گذاری، تا بر مرز سرخی سنگ و سپیدی سنگ مجاور آرام بگیرد. هنوز مبهوت این میهمان نوازی عجیبی!

که اتفاقی رخ می دهد. هنوز میهمانی تمام نشده. میزبانت به قدر خود در این شب قدر برایت تقدیر کرده نه به قدر تو!

مردی جوان در میان لبیک یا حسین ها فریاد می زند:

«ای روزه داران با کرامت! در این هنگامه افطار، به یاد آورید لبان عطشان حسین را! به یاد آورید استغاثه او و فرزندانش را برای جرعه ای آب! »

و تو به یاد می آوری مصیبت عطش را. شیرخواری که از فرط تشنگی تلذی می کرد و کودکانی که به خنکایِ خاک زیر مشک ها پناه آورده بودند. به یاد می آوری نگاه سرشار از امید دختری به عمویِ سقایش را، که در پی آب روانه گشته. به یاد می آوری حسرت بی انتهای زنی را که شیر نداشت و شیرخواره داشت و شیر داشت و شیرخواره نداشت و به یاد می آوری استیصال مردی را که در آغوشش کودکی سیراب خون خفته بود؛ نمی دانست چه کند؟! پیش برود یا به بازگردد؟! و به یاد می آوری خون هایی که به آسمان پاشیده می شد.  بغض در گلو مانده ات می ترکد! اشک بی اختیار روانه می شود...

جوان عرب همچنان فریاد می زند، در میان آن ازدحام صدایش را به وضوح می شنوی. گویی فقط برای توست که روضه می خواند:

«به یاد آورید مصائب پی در پی او را در روز عاشور!»

و تو به یاد آوردی مصایب مردی را که یکه و تنها به شمشیر غریبی تکیه زده بود و فریاد می زد: «کسی هست از حرم رسول خدا دفاع کند؟!» و زنی را که در یک نیم روز تمام هستیش به تاراج رفت...

«یاد کنید دستانی را که ...»

«و بدنی را که ... »

«و حلقومی که ...»

 

و تو اختیار از کف داده؛ نه ادب میهمانی می دانی و نه احترام میزبان یادت مانده؛ پی در پی سر بر شبکه ها می کوبی. ضجه می زنی. ناله می کنی و جوان همچنان روضه می خواند: «یاد کنید سرهای مقدسی که به نیزه رفت و محترماتی که به اسارت رفتند.»

 

می افتی بر آن سنگ قرمز رنگ و به یاد می آوری آن تفتیده روز خونین را و میزبان کریمت را که افتاده بر این خاک، می پیچد به خودش از درد و نیم نگاهی دارد به خیمه های بی پناهش...

جوان بس می کند. اما داغ های تو حالا تازه شده اند...

 دستی به کمر می گیری و دست دیگر بر شبکه های ضریح مقدس. برمیخیزی.

خودت را در آغوش میزبان کریمت احساس می کنی. در خیالت خم می شوی تا دستانش را بوسه ای بزنی. شبکه های ضریح را می بوسی.

سیل جمعیت دورت می کند و تو همچنان چشم دوخته ای به ضریح و غمی عجیب بر وجودت چنگ انداخته.

و بی اختیار یاد می کنی از عزیز سفر کرده ای که مصیباتی که تو شنیده ای را هر روز می بیند و می گرید و می گرید و خون می گرید...

و زمزمه می کنی: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش»

 و با خودت فکر می کنی که عجب قرآنی بر سر گرفته­ ای در این قدرِ مقدس، وقتی سر بر آن سنگ خون رنگ ساییدی و بر آن شبکه ها کوبیدی!

و چرا چنین نباشد که میهمانِ کریمی چون حسین -علیه السلام- بوده ای.