بهشت سوخته

دوباره دلت هوایش را کرده، می دانی که میخواندت. صدایش را می شنوی؛ باز هم مثل همیشه. اما این بار صدایش همچون همیشه نیست...
چه میشنوی پسر؟!! چشمانت را می بندی؛ مثل همیشه. اما دوباره همان صدا را میشنوی.
بو میکشی، هم چون همیشه که از روی عطر یاس، راه خانه اش را می یافتی. اما این بار عطری استشمام نمی کنی! همه چیز انگار عوض شده است. می هراسی. اتفاقی افتاده؟! شاید عوض شده ای، فرق کرده ای پسر؟! یا شاید، شاید... بهشت گلین!! خدای من! بر سر بهشت گلینت چه آمده مهدیار؟!!
می دوی، نه مثل همیشه با طمانینه و آرامش که بی هیچ ترتیبی و آدابی...
چشم باز میکنی. میان کوچه ای تنگ و باریک، با دیوارهای کاه گلی، ایستاده ای. شاهراه طلایی وصل. یادش بخیر! همیشه با چه شوقی این کوچه را طی میکردی. کوچه همان کوچه همیشگی است اما خانه نه!
دوباره صدایش را میشنوی و باز هم...
بو میکشی، عطر یاس؟! نه! بوی دود و آتش است. دوباره بو میکشی؟! حالا از میان بوی دود و آتش، عطر یاس را استشمام میکنی و بغض بر گلویت چنگ میزند: یاس سوخته!

***
پیچک سبز. این اولین آرزویت بود وقتی با این خانه آشنا شدی.
آرزو میکردی، پیچکی سبز باشی و دور تا دور درب خانه اش را طاق نصرت ببندی. به این امید که وقتی بانو می خواهد وارد خانه شود، نگاهش بر پیچک های سبز بیافتد و لبخندی بزند! - و تو در خاطرت چقدر تصویر آن لبخند رویایی را ساختی و با آن زندگی کردی! - بعد کم کم تمام دیوار گلین خانه را بپوشانی. تا نزدیکی های آن پنجره کوچک خودت را بکشانی؛ تا هر وقت دلت تنگ شد، آرام سرک بکشی و مادر را ببینی. مادر را ببینی که غرق در قداست اهورایی اش، به نماز ایستاده. مادر را ببینی که کودکانش را بر زانوانش نشانده و نوازششان میکند و چقدر به حال این کودکان غبطه می خوری. مادر را بینی که با دستانش دستاس را می چرخاند و ذکر می گوید.
چقدر دوست داشتی تا پیچک باشی، دور تا دور درب خانه اش را طاق نصرت ببندی. و یک روز که بانو می خواهد از میان انبوه پیچک های سبز پا به دورن خانه بگذارد، چشمش به تو بیافتد، لبخندی بزند، تو هم شرمگین و شادمان، از او اذن بگیری که پا به درون خانه اش بگذاری و در وجب به وجب دیوارهای گلین آن بهشت کوچک بپیچی. آن گاه هر وقت که دوست داشتی، وقتی دلت برایش تنگ می شد، می توانستی او را ببینی. آن قداست اهورایی را، آن فرشته زمینی را. می توانستی عطرش را استشمام کنی. صدایش را بشنوی...
یا وقتی غصه ها به قلبت هجوم آوردند. در خیالت، روبروی بانوی سپید پوش رویاهایت زانو بزنی، و با او درددل کنی، بگویی و بگویی و او صبورانه همه ی حرفهایت را بشنود و بعد در آغوشت بگیرد و تسلایت دهد - که او تنها تسلا دهنده قلب بی قرار توست - و خوب می دانی که او هم میداند، این واگویه غمها، فقط بهانه ای است برای آغوش گرمش!
حالا دیگر همه ی آرزوهایت بر باد رفته بود. رویاهایت سوخته بود. خاکستر شده بود. بهشت گلینت را به آتش کشیده بودند و بانوی سپید پوش رویاهایت را به خاک و خون.
یاس سوخته بود و خونین، و باغبان دست بسته! و کفتارها شادمانه بر گرد خانه اش پایکوبی میکردند. این همه ی آنچه می دیدی، بود.
دلت می گیرد، بهتت میزند. هیچ چیز نیست که تسلایت دهد. تسلای دلت حالا دیگر سوخته بود. تنها کلماتی که خوب حالت را وصف می کنند؛ استیصال است، حیرت است و درماندگی...
دستی بر پهلو می گیری و دست دگر را بر سینه و می دانی که این داغ تا همیشه بر سینه ات خواهد ماند.