-
حدیث آرزومندی
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 21:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA غروب پنج شنبه ای باشد. شب بیست و سوم رمضان. نمازت را بالای سر مقدس خوانده باشی. گرمای تابستان عراق سخت بر لبانت داغمه نشانده باشد و هرم عطش جگرت را به آتش کشانده باشد. هنوز فرصت افطار دست نداده باشد. به قصد زیارت نزدیک ضریح مقدس می شوی نزدیک و نزدیک تر... عزیز اهل دلی در کنار...
-
سین هشتم
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 14:12
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. در عین عظمتش ساده و ناگهانی. مرد لبخند زد و بهار آمد. بهار آمد از فراسوی یک کویر تفتیده. بهار آمد، آرام و دلپذیر. انگار نقاشی خوش ذوق، قلم موی رویایی اش را گرفته باشد و بر روی یک نقاشی گرفته و غمناک، بر روی یک سیاه قلم پر از تاریکی، رنگ پاشیده...
-
اکسیر نام تو
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 07:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 قسم به قلم که فقط از تو می نویسم و برای تو می سرایم که تنها نام تو شایسته ستایش است و مدح تو لایق سُرایش . می دانم:کلمات در وصف تو حقیرند، ردیف ها نا منظم اند و قافیه ها ناموزون؛...
-
بهشت سوخته
چهارشنبه 15 خردادماه سال 1387 23:29
دوباره دلت هوایش را کرده، می دانی که میخواندت. صدایش را می شنوی؛ باز هم مثل همیشه. اما این بار صدایش همچون همیشه نیست... چه میشنوی پسر؟!! چشمانت را می بندی؛ مثل همیشه. اما دوباره همان صدا را میشنوی. بو میکشی، هم چون همیشه که از روی عطر یاس، راه خانه اش را می یافتی. اما این بار عطری استشمام نمی کنی! همه چیز انگار عوض...
-
هفت سین عاشقی
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 22:03
سفره را پهن می کنم. وسیع همچون دل یک عاشق و سپید مثل یاس. با خودم می گویم این دو تا سین. آینه را می گذارم توی سفره. خودم را می بینم. شرمگین چشمانم را می بندم. حالا فرصتی است تا بر قلبم نگاهی بیاندارم. هیچ نمی بینم جز سبزی نام و سیمای دلربایت که در پس زمینه ی این قلب عاشق با کلکی خیال انگیز نقش بسته. به سجده می روم، می...
-
راز لبخند
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 10:57
چ هره پیرمرد عجیب جذاب و نورانی بود. گویی به خوابی عمیق و شیرین فرو رفته بود. دست به زیر سرش برد تا رویش را به سمت قبله بچرخاند. سر پیرمرد را که بالا آورد، یک لحظه چشمش به چشمان پیرمرد افتاد. ترسید، برای اولین بار در این سالها ، ترسید. چشمان پیرمرد باز بود و به او خیره شده بود. وحشتی عظیم سرتاپایش را در برگرفت. هنوز...
-
نام ها ...
چهارشنبه 27 تیرماه سال 1386 10:30
نام ها تداعی گرند؛ تداعی گر مفاهیم، خواست ها و آرزوها، تداعی گر بزرگی ها و کوچکی ها، عظمت ها و پستی ها... و همه این عظمت ها و پستی ها، خواست ها و آرزوها، خلاصه شده در مصادیق شان است. وقتی نامی را می بری، وقتی تکرارش میکنی، بی اختیار تصویری از آن در خیالت نقش می بندد. تصویری سخت مبهم و راز آلود و این تصویر مبهم، فقط یک...
-
پسرکی بدون شناسنامه
یکشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1386 10:29
پیاده رو شلوغ بود. یک گوشه ایستاده بودم و آدمهای در رفت و آمد رو نگاه میکردم،. عده ای میخندیدند، دسته ای ناراحت و غمگین بودند، عده ای از فرط عجله، تا سرحد دویدن، تند و سریع راه می رفتند و بعضی دست در دست یکدیگر آن قدر آرام راه می رفتند که انگار دوست داشتند این پیاده روی پر زرق و برق هیچگاه تمام نشود!! از خودم پرسیدم:...
-
یک آرزو و دیگر هیچ...
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 19:31
پ رسیدم: فکر می کنی بزرگترین لذت دنیا چیست ؟ تاملی کرد و آرام گفت: لبخند، یک لبخند. با تعجب پرسیدم : لبخند؟ چه لبخندی؟ لبخندِ چه کسی؟ گفت: لبخندِ رضایت. لبخندِ رضایتِ محبوب. ابهام را در چشمانم خواند، هنوز سوال بعدی را نپرسیده بودم که ادامه داد: - وقتی برایش هدیه می بری، کادو را باز می کند، تو در آتش دلهره می سوزی،...
-
یک دنیا امید و یک آرزو
شنبه 1 مهرماه سال 1385 16:58
" من در لحظه ای تاریک (ژانویه 1961) به نوشتن مشغولم و نمی دانم نژاد بشر آن قدر دوام می یابد که نوشته من منتشر یا در صورت انتشار قرائت شود یا نه؟ [1] " من هم در لحظاتی تاریک زندگی می کنم، برای من هم نفس کشیدن سخت و دشوار شده است و احساس خفقان می کنم. آسمان دل من هم ابری است. حکایتم، حکایت مرغی است که برای رهایی از...
-
بهشتِ گلین
شنبه 24 تیرماه سال 1385 01:19
نمیدانم چه بنویسم. مبهوتم. حیرانم. مبهوت یک عظمتِ مطلق. حیرانِ یک دنیا جلال و شکوه. هیچگاه حقارت کلمات را تا این حد حس نکردهام. کوری را می مانم که میخواهد زیبایی آفتاب را وصف کند!! چه کنم؟ عجیب دو دلم!! شوقی دارم، همراه بهت. رغبتی دارم عجین با استیصال. اگر دلم هوایش را نکرده بود، حتماً از نوشتن این کلماتِ -...
-
باید رفت...
جمعه 12 خردادماه سال 1385 18:10
ب اید رفت. اینجا جای ماندن نیست. باید شال و کلاه کرد و رفت... به جایی خیلی دور... اینجا نفسم میگیرد، احساس خفگی میکنم! عطشناکم، برای جرعه ای آب لَهلَه میزنم! دیگر حتی صدایی از حنجر خسته ام بیرون نمی آید، تا فریاد کنم... اینجا از فرط زندگی باید مُرد، باید مُرد، مُرد... اینجا تنها راه زندگی، مرگ است....
-
دیکته
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 00:06
گ فت: بنویس، پسرکم: بابا آب داد. و من نوشتم: بابا آب داد. - آن مرد آمد. مدادم را تراشیدم و نوشتم: آن مرد آمد. آرام با خودش زمزمه کرد : آن مرد میآید... و من بی آنکه بپرسم باید بنویسم یا نه؟ مداد را با بر روی دفترم فشردم و با تمام وجود، نوشتم: آن مرد میآید... - آن مرد با اسب آمد. و نوشتم. باز آرام زمزمه کرد:...
-
قربانی آرزوها...
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 22:54
ص فحات تاریخ را که ورق میزنی، در سطر سطرش انسانهایی را میبینی که هرکدامشان مملو از آرزوهای گوناگونند... و در این میان آدمهایی را میبینی که سرنوشت تاریخ را بر سر آرزوها و هوس هایشان عوض کردهاند. هیتلر را میبینی که میلیونها انسان را به خاک و خون میکشد و کمی دورتر چنگیز را، یزید را، اسکندر را و یا ... اینان زندگی...
-
چتر، باران و آرزو...
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 00:29
د یروز آدم هایی را دیدم که نماز باران میخواندند و در کنار سجادههایشان چتر نهاده بودند!! انسانهایی را دیدم که آرزوی باران کردند اما با باریدنش همه در خانههایشان پناه گرفتند ، مبادا لباسهای اتوکشیده شان خیس شود، مبادا قطرات باران آرایش موهایشان را به هم بریزد!! دیروز مردان و زنانی را دیدم، که چترهای زیبایشان...
-
آئینه آرزوها
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 19:43
ر استی که آرزوهای آدمها چقدر با هم فرق میکنند!! و چقدر میتواند از هم دور باشد!! عجب حکایتی است این حکایت مرگ و آرزو... یکی تمام همتش این است که از چنگال مرگ بگریزد و دیگری با تمام همتش به سوی مرگ می شتابد. گروهی را مرگ به بازی گرفته است و عده انگشت شماری هم مرگ را به بازی گرفتهاند. در کام یکی تلخ تر از زهر است و...
-
پرستو، پرواز، آرزو...
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 12:15
چ قدر به پرستوها حسودیم میشه، که میتونن هر وقت دلشون تنگ شد، مهاجرت کنند و برن به ... بیشتر از اونا به عقابا حسودیم میشه، که در اوج اقتدار تا خود خورشید پر میکشند و میرن بالا، تا اینکه یک نقطه میشن توی قرص طلایی خورشید ... و باز بیشتر از عقابا، به کبوترای سفید حسودیم میشه، که پیامبرند و سفیر ... و حتی به کلاغ، که عظمت...
-
آرزوهای بچه های زمین و آرزوهای بچه های آسمان...
یکشنبه 18 دیماه سال 1384 12:43
ل باس پوشیدم . دم در، وقتی توی جاکفشی رو نگاه کردم حیرون موندم . کدوم یکی از کفشهام رو بپوشم . سبزا رو یا مشکی ها رو . اصلاً اسپرت بپو شم یا مجلسی . هوا سرده میخوای چکمه های چرمیت رو بپوش، مهدیار . نکنه پاهای نازنینت سرما بخورن ... بالاخره بسته به نوع و رنگ لباسام یکی رو ست کردم و رفتم ... وقتی رسیدم خونه دوستم،...
-
از آرزو تا حسرت...
شنبه 10 دیماه سال 1384 11:45
د لم لک زده واسه اینکه، پسرک گل فروش بشم . یه بغل یاس بردارم و تو کوچه و خیابونا داد بزنم : آی گل دارم، گل ... اونقدر توی کوچه های شهر بچرخم، تا عطر یاس همه شهر رو پر کنه ... شاید یکی یادش بیاد که گل هم جزئی از زندگیه . شاید عطر گل یاس مشام مرده اونایی که به گل های مصنوعی عادت کردن رو زنده کنه . شاید یکی یادش بیاد که...
-
آرزوها، از کجا تا کجا...
پنجشنبه 1 دیماه سال 1384 11:54
با اینکه سر صبح بود، اما آلودگی هوا کاملاً محسوس بود. برج های سر به فلک کشیده، در هاله ای از دود فرو رفته بودند . وارد سوپر مارکت شدم، مشغول خرید بودم که دخترکی دست در دست مادرش وارد مغازه شد. مغازه دار - که انگار دخترک را خوب می شناخت - رو بهش کرد به شوخی گفت: چطوری ساناز خانم؟ مدرسه ها تعطیله، خوش میگذره؟ دخترک که...
-
در جستجوی...
شنبه 19 آذرماه سال 1384 19:10
حدیث آرزومندی که در این دفتر ثبت افتاد همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقین ام بعضی وقتا آدم دلش می خواد از خودش فرار کنه، اما نمی تونه یا حداقل نمی دونه چطوری ... خیلی وقتا له له می زنی که یکی حرفات رو بفهمه، درکت کنه، دغدغه هات واسه اش خنده دار نباشه . خیلی اوقات آرزوهایی داری که گفتنش آدمای اطرافت رو به خنده درمیاره...