آرزوهای بچه های زمین و آرزوهای بچه های آسمان...

لباس پوشیدم. دم در، وقتی توی جاکفشی رو نگاه کردم حیرون موندم. کدوم یکی از کفشهام رو بپوشم. سبزا رو یا مشکی ها رو. اصلاً اسپرت بپو شم یا مجلسی. هوا سرده میخوای چکمه های چرمیت رو بپوش، مهدیار. نکنه پاهای نازنینت سرما بخورن... بالاخره بسته به نوع و رنگ لباسام یکی رو ست کردم و رفتم...

وقتی رسیدم خونه دوستم، تلویزیون روشن بود. چشم به صفحه تلویزیون افتاد: "بچه های آسمان" بود...

بارها دیده بودمش اما انگار، هیچ وقت ندیده بودمش!!!

از خودم بدم اومد...

از زندگیم، از آرزوهام، از سیاهی قلبم، از غفلتهام ...

هر وقت این فیلم رو می دیدم، دلم برای بچه های آسمان می سوخت، ولی اونجا دلم واسه خودم سوخت. واسه زمینی بودنم، واسه سیاهی هام، واسه آرزوهام...

کاش آرزوهام به پاکی آرزوهای بچه های آسمان بود. کاش آرزوهام به کوچکی بچه های آسمان بود.

 کاش به همونی که نیاز دارم، قانع بودم...

اون یه جفت کفش می خواست، نه بیشتر...

فقط می خواست سوم بشه، نه حتی اول...

فکر پاهای خودش نبود، میخواست خواهرش کفش داشته باشه...

 خدایا!

ای کاش! پاهام تاول می زد، تا قدر زندگی رو بدونم...

کاش از این دنیا فقط با یه جفت کفش راضی می شدم...

کاش برای رسیدن به آرزوهام، به اندازه بچه های آسمان همت داشتم...

کاش می شد لذت رسیدن به آرزو رو تجربه کنم...

کاش می شد فقط برای چند لحظه، لذت بچه آسمان بودن رو تجربه میکردم...

کاش دلم، مثل بچه های آسمان، آبی و زلال بود...

کاش ...

نمی دونم! چقدر از پول تو جیبی یه روزم، می تونه بچه های آسمان رو به آرزوشون برسونه؟ فقط می دونم که من- بچه زمینی- هیچ وقت به نهایت آرزوهام نرسیدم...

الان فقط آرزو میکنم: " ای کاش منم از بچه های آسمان می بودم...".

 

نظرات 6 + ارسال نظر
افسوس یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:11 ب.ظ http://tekrarebaran.blogsky.com

سلام دوست گلم . قشنگ می نویسی .
منم مثل تو زمینیم ولی متاسفانه هیچ وقت به آسمونی بودن فکر نکردم .
به منم سر بزن
موفق باشی و پایدار

سارا یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:54 ب.ظ

من هم برای بار نمی دونم چندم نشستم فیلم بچه های آسمان رو دیدم. تمام صحنه هاشو حفظم. کامل کامل. دقیقا میدونم بعد هر صحنه چی میشه. اما هر دفعه که نگاهش می کنم انگار بار اولمه. تازه تازه. و هر دفعه بیشتر از دفعه قبل به فکر فرو می رم. هر دفعه بیشتر از دفعه قبل دلم می خواد اشکهای این خواهر و برادر رو ببوسم. و حریص تر از دفعه قبل منتظر رسیدن لحظه آخرشم. لحظه ای که علی کنار حوض آب می شینه و انعکاس نور دورشو می گیره. بعد ماهی ها ی قرمز کوچولو پاهای تاول زدشو که از اول فیلم در حال دویدن هستن می بوسن و ناز می کنن. کاش...

احسان جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:24 ب.ظ http://rahshariati.persianblog.com

گاه انسان در گذر زمان آنچنان در روزمرگی زندگی خویش گرفتار می آید که حتی آرزوهایی که سالها در پیشان می دویده است و اکنون به آنها دست یافته است را از یاد می برد و در این میان فراموش می کند که ساده ترین آرزوهای او رویای ترین آرزوهای کسی مثل او و در جایی دیگر است ..../ اندیشه ات سبز

مسافر دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:27 ب.ظ http://alachigh262.blogfa.com

سلام ... فقط اینو می دونم که اگر بچه اسمونی هم بشم ٬ به صنف بچه آسمونی ها هم خدشه وارد می کنم .. مثل الان که با کارام بشریت رو بردم زیر سوال...
مرسی که این فرصت رو می د ین که از احساسات درونتون بقیه هم بهره مند شن ... شاید ۱ وجدان از خواب زمستونی با این حرف های دل بیرون بیاد :)

سهیل برادران جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.artfv.com/education/

بسیار عالی دست مارم بگیر

علی اصغر جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:17 ب.ظ




زنگ آخر بود.
کلاس زیست داشتیم.
درس امروز مربوط به پرنده شناسی بود.
معلم جمله ای را گفت که ذهنم را به خودش مشغول کرد.

معلم گفت:هر چیزی برای پرواز حداقل به دو بال نیازمند است .
از پرنده گرفته تا هواپیما و...
آخر دستم را بلند کردم تا سوالی را بپرسم که در ذهنم به وجود آمده بود.
معلم به من اجازه داد . به او گفتم :( آقا ببخشید فرمودید هر چیزی برای پرواز حداقل به دو بال نیاز دارد. اما .....اما می شود بفرمایید روح انسان با کدام دو بال می تواند پرواز کند؟)
معلم با عصبانیت گفت:(من که معلم بینش نیستم .این سوال را از معلم بینش بپرس. )
تا آخر کلاس ذهنم مشغول بود. زنگ به صدا درآمد .

با سرعت خود را به خانه رساندم.
تلفن را برداشتم وبه مدرسم زنگ زدم. وقتی تلفن را برداشت خیلی خوشحال شدم . با سرعت سلام کردم اما مدرسم با متانت جواب سلامم را داد واحوالپرسی کرد .
بعد از آن ماجرای امروز را مطرح کردم .

مدرسم گفت: ( این حدیث را شنیدی که امام عسگری (ع) به امام زمان (ع) فرمودند: (( ای پسرم بدان که قلب های اهل اطاعت و اخلاص به سوی تو مانند پرنده به آشیانه اش پرمی کشد.)) )
جواب دادم : بله
مدرسم گفت : ( خوب، طبق این حدیث روح من و تو اگر بخواهد پرواز کن به دو بال نیاز دارد آن هم اطاعت واخلاص است
پس سعی کن که این دو بال را پیدا کنی تا بتوانی پرواز کنی.
راستی بدان هرچی بالهایت قوی تر باشد بیشتر می توانی پرواز کنی )

با خوشحالی با مدرسم خداحافظی کردم
و
شروع کردم به نوشتن داستان امروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد