از آرزو تا حسرت...

دلم لک زده واسه اینکه، پسرک گل فروش بشم. یه بغل یاس بردارم و تو کوچه و خیابونا داد بزنم: آی گل دارم، گل...

اونقدر توی کوچه های شهر بچرخم، تا عطر یاس همه شهر رو پر کنه...

شاید یکی یادش بیاد که گل هم جزئی از زندگیه. شاید عطر گل یاس مشام مرده اونایی که به گل های مصنوعی عادت کردن رو زنده کنه.

شاید یکی یادش بیاد که گل باید بو داشته باشه. آخه! مگه گلِ بدون عطر هم، گله؟ هرچند می دونم! که دست آخر تمام گلهام پژمرده میشن و سرمایه ام از دست میره...

دلم لک زده واسه پرواز، دوست دارم مثل یه عقاب که از قفس آزاد میشه پرواز کنم و اوج بگیرم. هی بال بزنم، بال بزنم، تا خود خورشید. تا اونجایی که از روی زمین یه نقطه دیده بشم. شاید اونی که منو می بینه، یادش بیاد که میشه پرواز کرد یادش بیاد که خورشیدم هست.

دوست دارم اون بالا که رسیدم فریاد بزنم، اونقدر بلند که همه بشنون. شاید یکی سرشو بالا کنه و برای اولین بار چشمش به خورشید بیفته...

دوست دارم تا ابر باشم، ازون بالا هی ببارم، ببارم و ببارم؛ تا طراوت رو دوباره به شهرم برگردونم...

دوست دارم برف باشم، و تمام زمینای سیاه شهرم رو سفید کنم. هر چند می دونم بالاخره آب میشم و تموم...

دوست دارم رفتگر باشم، سحرها وقتی همه خوابن بیدار بشم، جارو بدست؛ تمام کوچه های شهرم رو از کثیفی و سیاهی پاک کنم...

دوست دارم دیونه بشم، توی شهر راه بیفتم و داد بزنم. شاید چند نفر از خواب بیدار بشن... ولش کن، بذار بگن دیونه است!!!

دوست دارم...

وای! امان از این آرزوهای محال...

دریغ!!!

 فقط تمام وجودمو آتیش حسرت فرا گرفته، حسرت پرواز، حسرت بوی گل طبیعی، حسرت بیداری، حسرت نور، حسرت پاکی و زلالی ،حسرت زندگی...

نظرات 4 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:36 ق.ظ http://rahshariati.persianblog.com

آرزوی من دیدن صبحی است سفید به پاکی برفی که گفتی و اغشته به عطر گلی که از آن یاد کردی و به سخاوت قطرات بارانی که بر سر همه انسانها به یک اندازه می بارند و به وسعت و عظمت آسمانی که آرزو کردی همچون عقاب در آن به پرواز درآیی / اما این آرزو تحقق پذیر خواهد بود آن هنگام که تمامی کسانی که در این آرزوها مشترکند دست در دستان یکدیگر دهند و یکپارچه آمدن آن صبح را فریاد زنند هرچند که تلاش برای رسیدنش تلخ به نظر آید و سخت و غیرممکن / پس آرزو ها می توانند به سمت تحقق حرکت کنند و نه حسرت / تنها اگر بخواهی / اندیشه ات سبز دوست عزیز

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:07 ق.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com

سلام
ممنونم از اون صحبتایی که کرده بودی . بله حتما بریدن این بند تعلق خیلی سخته ولی حداقل اون موقع فهمیدی میشه از همه چیز برید و به وحدت رسید . کسی مثل شهریار اینطوری به خدا رسید.
واسه حسرتایی که داری کافیه یه روز صبح زود بیدار بشی و با باور تونستن حرکت کنی متوقف کننده اراده انسان فقط میتونه خدا باشه که اون هم موقعی این کار رو میکنه که ببینه داری اشتباهی میری.
موفق باشی
یا حق

مسافر چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ب.ظ http://alachigh262.blogfa.com

سلام
چه قلم رونی ... چه روح بلندی .. چه تفکر عمیقی ... چه اساس محسوسی .. :)
قدر این نعمتتون رو بدونید
منم با خوندن تک تک نوشتهاتون لذت بردم .. خوشحال می شم تفکراتی مثل شما الاچیق ام و گرم کنن و غلط املایی زندگی مو بگیرن
حق نگهدارتون

سارا جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ب.ظ

همین که هنوز معنی حسرت رو می فهمی و اونو واسه دوستات توضیح می دی . همین که هنوز دلت واسه یه چیزایی تنگ تنگ می شه و دوست داری داد بزنی . همین که هنوز درک می کنی که دیوونه بودن اصلا بد نیست و همین که می فهمی زندگی این نیست و حسرت اونی که باید باشه رو داری خودش خیلی بزرگ و پاک و زلال و سفیده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد